سرِ خط...
اگر قرار باشد 50 سال زندگی کنم،
فردا می شود روزی که نیمی از عمرم را گذرانده ام
نقطه.
سرِ خط...
اگر قرار باشد 50 سال زندگی کنم،
فردا می شود روزی که نیمی از عمرم را گذرانده ام
نقطه.
سرِ خط...
تو را به قدر آزادی، تو را به اندازه تمام آن ها که پای باورشان ایستادند و کشته شدند، دوست دارم
تو را به اندازه تک تک سنگ ریزه های فلسطین، به اندازه شن های توس، دوست دارم
تو را به قدر خستگی ها و شادی های کارگران سرزمینم دوست دارم
باورت نمی شود، اما... تو را مثل قطره های بخشنده باران، مثل گرمای خورشید دوست دارم
نقطه.
پ.ن: از روی دست همینگ وی؛ در "زنگ ها برای که به صدا درمی آیند"
سرِ خط...
تا یک سال پیش حتی، هرگز گمان نمی کردم روزی برسد که با همه وجود دلم بخواهد از این سرزمین لعنتی بروم و فرار مغزها بشوم!
می گویند آن قدرها هم که فکر می کنی، اوضاع بد نیست.
بله! اوضاع، خیلی بدتر از آنی است که به نظر می رسد؛ خیلی اندوه بارتر و وحشت ناک تر
نقطه.
سرِ خط...
این روزها بیش تر از هر زمان دیگری دارم با همه وجودم حس می کنم که چه قدر تلخ و دردناک است شورانگیزترین احساسات مان، بهترین توانایی های مان و جذاب ترین علایق مان، از ما گرفته شود، تنها و تنها به خاطر جنسیت مان.
و من چه قدر بیزارم از این که تاوان دختر بودن م را می پردازم
نقطه.
سرِ خط...
ای کاش زن ها و شوهرها
اول مطمئن می شدند از این که هم دیگر را دوست دارند،
بعد تصمیم می گرفتند پدر و مادر شوند
نقطه.